رمان ۹۹ مهرۀ پراکنده اثر حلیم یوسف منتشر شد.
شناسنامه کتاب: رمان ۹۹ مهرۀ پراکنده، حلیم یوسف، مترجم: سایمه خاکپور، مشخصات نشر:تهران: افراز، ۱۳۹۸.
سایمه خاکپور مترجم رمان ۹۹ مهرۀ پراکنده
رمان ۹۹ مهرۀ پراکنده یکی از رمان های نویسنده نامدار کُرد سوری، حلیم یوسف میباشد که درباره سرنوشت شخصی است به نام آزاد.
آزاد به طور اتفاقی در یکی از خیابان های شهری در آلمان به دست یک نژادپرست آلمانی به قتل میرسد. او شخصیت اول رمان است و به عنوان پناهنده در آلمان زندگی میکند. آزاد تسبیحی در دست دارد که یادگار دختری است به نام بریوان که قبل از وداع به او هدیه داده است.
آزاد مترجم پناهندگان سوری بود که به آلمان مهاجرت مینمودند. وی در سازمانهای مربوط به امور پناهندگان و مراکز روانشناسی، به کار مترجمی این پناهندگان میپرداخت. او پس از اینکه با خیانت دوست نزدیکش و دختری که همه زندگی او را تسخیر کرده بود مواجه میشود و همچنین به دلیل نبودن فرصت زندگی در سوریه و شرایطش تصمیم به خروج از کشورش میگیرد.
تسبیحی که از معشوقهاش بریوان، به یادگار دارد را تا آخرین لحظه زندگی به جای ساعت دور مچ دست چپش میپیچد. داستان زندگی آزاد و سرگذشت او در آن مهره ها پنهان است و هر یک از مهره ها به تنهایی گویای قسمتی از زندگی تسبیح وار اوست که با کشته شدنش، نخی که آنها را به یکدیگر متصل کرده بود، پاره میشود و هر دانه تسبیح به گوشهای میرود. شاید بتوان گفت، از نگاهی دیگر، رمان ۹۹ مهرۀ پراکنده شرایط سخت زندگی پناهندگانی که از کشورشان خارج میشوند را نمایان میکند. همانطور که یکی از پناهندگان برای روانشناس اینچنین میگوید و آزاد نیز ترجمه میکند: این چه وضعی است؛ من در آن کمپ بی صاحب پیر شدم. در این کشورها، موهایم را در انتظار کاغذی که بتوانم راحت با آن رفت و آمد کنم سفید کردم. حالا به من بگو ما به این کشورها آمده ایم تا به دنبال کدام گمشدهمان بگردیم؟
در واقع رمان ۹۹ مهره پراکنده، داستان زندگی آدم هایی است که انگار در کنار هم تسبیحی را تشکیل داده اند و آزاد، راوی داستان ها، مثل نخی محکم آن ها را کنار هم نگه داشته است. داستان زندگی شخصیت های مختلف این رمان ما را وارد دنیایی می کند که خیلی از ما دور نیستند؛ در سیاره یا کهکشانی دیگر زندگی نمیکنند؛ جایی همین اطراف که ما هم جزوی از آن هستیم؛ خاورمیانه..!
حلیم یوسف ـ در سال ۱۹۶۷ میلادی در شهر عاموده (واقع در کُردستان سوریه) دیده به جهان گشود. وی در دانشگاه حلب، رشتهى حقوق را به پایان رسانده؛ و بعد از ۲۰۰۰ میلادی تاکنون در آلمان زندگی مینماید. دهها مقاله از وی در مورد ادبیات در مجله و روزنامههای کُردی ـ عربی منتشر شده است. تاکنون آثارش به زبان کُردی، ترکی استانبولی، عربی، انگلیسی، فارسی و آلمانی چاپ شدهاند. برخی از آثار وی بمانند: جمهوری دیوانگان، بزرگترین ایستگاه قطاردرجهان؛ اعدام یک بینی، کفش و سَر؛ بهصورت تئاتر بهنمایش درآمدهاند.
حلیم یوسف
حلیم یوسف ـ در سال ۱۹۶۷ میلادی در شهر عاموده (واقع در کُردستان سوریه) دیده به جهان گشود. وی در دانشگاه حلب، رشتهى حقوق را به پایان رسانده؛ و بعد از ۲۰۰۰ میلادی تاکنون در آلمان زندگی مینماید. دهها مقاله از وی در مورد ادبیات در مجله و روزنامههای کُردی ـ عربی منتشر شده است. تاکنون آثارش به زبان کُردی، ترکی استانبولی، عربی، انگلیسی، فارسی و آلمانی چاپ شدهاند. برخی از آثار وی بمانند: جمهوری دیوانگان، بزرگترین ایستگاه قطاردرجهان؛ اعدام یک بینی، کفش و سَر؛ بهصورت تئاتر بهنمایش درآمدهاند. تاکنون ۶ رمان و ۵ مجموعه داستان از حلیم یوسف چاپ و منتشر شده اند.
آثار حلیم یوسف به شرح زیر است:
ـ مرد آبستن
ـ زنان آسمانی
ـ مُردهها نمیخوابند
ـ سوبارتو
ـ مَم بدون زَین
ـ ترس بیدندان
ـ زمانی که ماهیها تشنه میشوند
ـ رُمان کُردی (پژوهش)
ـ بیگانه (مجموعهى داستان)
ـ ۹۹ مهرهى پراکنده
ـ درندهى درون من
ـ پرواز با بالهای شکسته
در بخشهایی از این رمان میخوانیم:
مهرهى ۳۳: مهرهى کودکی از اشک
ما تصمیم گرفته بودیم که نام فرزندمان «دانا» باشد. وقتی پرستار خوشرو من را صدا زد، ساندرا در خوابی عمیق فرو رفته بود. پس از آن همه خستگی و تحمل دردی طولانی، از حال رفته بود و قبل از این که من بفهمم خوابیده بود. به اتاق دیگری رفتم و دیدم که نام دانا را با مهرهها درست کردهاند و به دستش بستهاند. نمیدانم چطور چشمان پرستار سفیدپوش به مهرههای تسبیحی که در دستم بود افتاد. وقتی خواست مهرههای دست دانا را به من نشان بدهد گفت:
ببین مهرههای او هم مانند مال تو درست شدهاند.
وزن و قد دانا را اندازه گرفته بودند، لباسهایش را پوشانده و او را در گهوارهى نوزادها گذاشته بودند. به من گفتند: که چشم و گوش و سر و همه جای بدنش را کنترل کردهاند و نوزاد سالم است. او را با گهوارهاش به دست من داد و گفت:
میتوانی ببری پیش خودت تا همسرت از خواب بیدار شود.
در اتاق انتظار من و دانای کوچکم تنها مانده بودیم. بهصورتش خیره نگاه میکردم. به چشم، لب، زبان، گوش، گونه، دست و پا و انگشتهای ریز و کوچکش نگاه میکردم. ناگهان مادرم به یادم آمد. خیلی دلم میخواست این احساس بزرگی را که در من بوجود آمده، این شادیام را، با کسانی در میان بگذارم. پدرم به یادم آمد. میخواستم که به او بگوییم ببین صاحب نوه شدهای. منتظر پرندهى سیاه ماندم، که با او درد دل کنم. او هم نیامد. دلم به حال خودم، یتیمی که سر مادرش را خورده بود، سوخت. به دو چشمان درخشان دانا نگاه کردم و مانند اینکه آتشفشانی در درونم منفجر شود، گریه کردم. از دانا فاصله گرفتم و سرم را در میان دستانم گرفتم و با هق هقی بیوقفه اشک ریختم. شادی و غمی بزرگ با هم یکجا جمع شده بودند. نه فقط دانا، من هم مانند پدری جدید متولد شده بودم. ولی مادر و پدری، کس و کاری، و دوست و رفیقی نداشتم. این قدر تنها، غریب، دلشکسته و بدبخت در سرزمینی بیگانه، لال و کَر بودم. آن روز اشکهای یک سرزمین را برای دانا گریه کردم. دانا در نظرم مثل پرندهای کوچک، گنجشکی بیلانه و بیآشیانه بود. با این احساسهای به هم ریخته، گاهی فکر میکردم که گناهی مرتکب شدهام. برای اینکه در آینده این کودک هم، درد پدر غریب و دلشکستهاش را خواهد کشید. گناهش چه بود که دختر مردی باشد که در امواج متلاطم دریا زندگی میکند.
دلیل همهى جر و بحثها و مشکلات به وجود آمده میان من و ساندرا در یک سالی که گذشت، به یک چیز بستگی داشت و آن بدبینی بیش از حد او بود. این اخلاق ساندرا نمیگذاشت که در زندگی آرامش داشته باشیم و هر لحظه نخی را که به هم گره میزدیم بیشتر رو به پاره شدن بود. عدم اعتماد میان پدر و مادر، برای فرزندان مشکلآفرین میشود. ترسم از این بود که دانا کوچولو نتواند با آسایش نزد پدر و مادری که از دو دنیای متفاوت بودند، زندگی کند.
با آمدن ساندرا در آن لحظه و غافلگیر کردن ما، به شدت جا خوردم. انگار که در حین انجام جرمی دستگیر شده بودم. مثل اینکه فکرم را در آن لحظه خوانده بود، سرش را تکان داد و با کمی شوخی گفت:
این قدر فکر نکن! بلند شو کارهای مربوط به ترخیص را انجام بدهیم و به خانه برویم!
ساندرا حتی برای یک روز هم نمیخواست در بیمارستان بماند. امروز صبح ما دو نفری از خانه بیرون آمدیم و به بیمارستان رفتیم و حالا، عصر، سه نفری از بیمارستان به خانه برمیگردیم. چقدر عجیب است!
مهرهى ۲: مهرهى ترجمه
علاقهى من به ترجمه از همان کودکی آغاز شد. فکر میکنم نُه سال داشتم وقتی که پدرم با غرور صدایم کرد. مردی عرب به خانه ما آمده بود و با پدرم دربارهى کاری صحبت میکردند. چون پدرم به جز کُردی زبان دیگری نمیدانست، از روی ناچاری از من کمک خواست. کمک از پسری که کمی بیش از دو سال بود که به مدرسه میرفت. مهمان او هم فقط زبان مدرسه را میدانست. هر چند من همه حرفهای مرد عرب را که با لهجهای دلنشین حرف میزد، نمیفهمیدم؛ باز هم سعی میکردم مفهوم حرفهایش را با زبان کردی تطبیق بدهم و معنیشان را به پدرم برسانم. مهمان از جایی دور آمده بود و با خانوادهاش در روستایی تازه بنا شده نزدیک شهر عاموده ساکن بود و برای سؤال از پدرم دربارهى چگونه فروختن گوسفندان و ماست آمده بود. من آخر سر، وقتی که کمی بزرگتر شوم، خواهم دانست که آن مرد یکی از هزاران خانوادهى عرب است که دولت بیش از سی روستا برایشان در منطقهى کُردنشین ساخته بود و به آنها زمین و مال و ملک و حتی اسلحه هم داده بود. من کمی دیر پی خواهم برد که خشم پدرم نسبت به مرد عرب و کسانی مثل او به خاطر ندانستن زبانشان نیست بلکه به خاطر مسایل دیگری است. اولین ترجمهى من در زندگیام به سلامتی تمام نشد. نمیدانم چطور شد موضوع به ماست و درست کردن دوغ کشید. هر کاری کردم به یادم نیامد دوغ به عربی چه میشود و ترجمهى من در این کلمه متوقف شد. پدرم به طرف من برگشت و با عصبانیت فریاد کشید:
سه سال است که پسر خَرِ من میرود و عربی یاد میگیرد ولی هنوزم نام دوغ را یاد نگرفته است. ای خدا مگر این بدشانسی نیست، لعنت به من که پسری مثل تو دارم…!
وقتی مهمان دید که پدرم خشمگین است فهمید اوضاع خراب است، بلند شد و سریع از خانهى ما رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد. از آن روز تا به امروز که سنم از ۵۰ گذشته و یک تار موی سیاه هم در سرم باقی نمانده، دیگر هرگز چشمم به آن مهمان فراری نیفتاد. از آن روز به بعد دو طرف در ترجمه دیدهام. طرف خوبش این بود که من به احساس، گفته، نظر، فکر و حتی خوابهای پدرم پر و بال میدادم وآنها را در برابر چشمان و نظر مهمان به پرواز در میآوردم. همچنین گفتههای مهمان او را تبدیل به آبی زلال کنم که بتواند دلش را با آن خنک کند و خشکی نفهمیدن را مانند شادی کودکی تشنه از وجودش بزداید. همچنین هر دو مردی که با هم بیگانه بودند و تا قبل از آمدن من، مانند دو سنگ بودند، حالا دیگر میتوانستند با هم بخندند، به هم نزدیک شوند و هر کدام میدانست که طرف مقابلش چه میگوید. من به ارزش کار خود پی بردم و با اینکه بچه بودم توانستم پلی محکم میان آن دو انسان بسازم. در عین حال وقتی نام عربی دوغ به یادم نیامد، آن پل به خاطر عصبانیت و بیصبری پدرم خراب شد و آن روز، شادی و خوشحالی وصفناپذیرم ادامه پیدا نکرد. ولی این اتفاق برایم عبرت بزرگی شد و به خودم قول دادم درسالهای آینده بیشتر تلاش کنم و هر دو زبان را به خوبی یاد بگیرم. به زودی پدرم مسئلهى دوغ را فراموش کرد و بعد از مدتی کوتاه باز هم مرا برای ترجمه کردن اخبار روزانه آن زمان انتخاب کرد. من دلیل نبودن زبان پدرم را در مدرسه نمیدانستم و یادم هم نمیماند بپرسم که چرا ما به زبان خودمان آموزش نمیبینیم. برای همین هم، نبودن اخبار به زبان پدرم نه تنها برایم مسئلهای عادی بود، از این موضوع خوشحال هم بودم. باید اعتراف کنم در ترجمهى اخبار از ترجمهى بعضی کلمات که متوجه نمیشدم، میگذشتم. پدرم نیز به این راضی بود که حرفهایی که میفهمم را ترجمه کنم. شاید دلیلش این باشد که فهمیدن بعضی چیزها بهتر از نفهمیدن همهى آنهاست. تأثیر ترجمهى من بر پدرم به قدری زیاد بود که گاهی وقتها که خبرهای خوبی دربارهى کُردها پخش میشد از خوشحالی مرا بغل میکرد و میبوسید. گاهی وقتها هم چشمانش پر از اشک میشد و غمگین میشد. صدای رادیو را کم میکرد، با دستمالش چشمانش را پاک میکرد و به من میگفت:
پسرم برای امروز کافیست ، خوابم میآید.
من از کنارش میرفتم ولی میدانستم که پدرم به خاطر خواب نبود که دستمالش را به چشمانش میکشید، بلکه میخواست دور از چشمان من گریه کند. هر شب، از خدا میخواستم خبرهای خوبی از رادیوی پدرم پخش شود، تا خوشحال شود و مرا در آغوش بگیرد و ببوسد.
هر نوع بازنشر این متن با ذکر منبع «سایت خانه کتاب کردی” مجاز است.