خانه / اخبار و رویدادها / دشنه‌ی نیاکان در قلب فرهنگ؛ نگاهی به رمان آخرین روزهای زندگی هلاله

دشنه‌ی نیاکان در قلب فرهنگ؛ نگاهی به رمان آخرین روزهای زندگی هلاله

دشنه‌ی نیاکان در قلب فرهنگ؛ نگاهی به رمان آخرین روزهای زندگی هلاله


مهدی معرف

رمان با دشنه‌ای آمده از گذشته آغاز می‌شود. دشنه‌ای فرورفته در سینه. این شروعی مقدور و اجتناب‌ناپذیر است. شروع روایتی از زبانی تسلیم‌شده به سرنوشت. تصویری دقیق و شارح از ابزار و تفکری که همیشه و در هر کجا که بخواهد فرود می‌آید و زندگی را می‌ستاند. دشنه‌ای با طرح عقابی دهان‌بازکرده که چشمان سیاه و فرورفته‌اش، پی شکار می‌گردد. داستان زبان گفتارش را رام و سربه‌زیر و پر حسرت و بغض می‌گشاید. زبانی که انگار به نجوا، می‌خواهد شرحی از پریشانی را باز گوید. گویی عطا نهایی می‌خواهد همیشه بیاد بیاوریم که در پس این سرنوشتی که روایت می‌کند، چه بخت شومی‌خفته است. که این گرگ کمین کرده، عاقبت جهش می‌کند و می‌درد. پایان فصل اول قاطعیتی است که هلاله بر زبان می‌آورد: سوئد وطن من است و با دخترم اینجا می‌مانیم. این کلام دشنه را یک گام به سینه او نزدیک تر می‌کند.

آغاز فصل دوم با این پرسش است که چه چیز باعث می‌شود انسان از وطنش جدا شود؟ این سوال دریچه‌ای می‌شود رو به وطن، رو به کودکی، به بازگشت پدر هلاله از زندان، به وطنی که از همان ابتدا با صدای تیر و مردانی مسلح آمیخته، وطنی آمیخته به دربدری مردمانش. این وطن، پیش از آنکه از هلاله جدا شود، هلاله را از خودش جدا می‌کند. پدر دختری که بترسد را نمی‌خواهد.، پسری که نترسد می‌خواهد. هلاله پسر می‌شود و جنسیت خودش را انکار می‌کند. وقتی تن، این وطن آغازین نفی شود، آن وطن دیگرهم نفی می‌شود. وطن کجاست؟ در این میانه دود و آتش و ترس، وطن کجاست؟ هلاله از سایه پدر می‌ترسد. از سایه‌ای که انگار عثمان‌سیاهه است. عثمان‌سیاهه، با دشنه‌ای در دست. در اینجا پدر، این قهرمان وطن، می‌تواند سایه خوفناک فرهنگی نافی باشد. کدام وطن زودتر هلاله را از خود رانده است؟ کدام وطن زودتر خود را به هلاله رسانده است؟ کردستان یا دشنه؟

رمان آهسته و نفوذ کننده درون فرهنگ مردانه کرد رسوخ می‌کند. به چالش می‌کشدش و آغوش گرم و مهربانش را به دیواری ضخیم و نفوذ ناپذیر تبدیل می‌کند.

در ادامه روایت، گفتگوی مجید، برادرهلاله و شیرزاد شوهرش، به آرامی‌پرده از تعارض ها و کشمکش های شیرزاد برمی‌دارد. ترسی شرقی خود را در دل فرهنگ غرب جای می‌دهد و خانواده‌ای از دیار مانده را به خاکستر سرد نومیدی و بی‌عملی و خشونت سوق می‌دهد. خانواده‌ای از جنگ گریخته که به جنگی دیگر پا می‌نهد. از جنگی بیرونی به جنگی درونی.

فصل سوم داستان مادر است. زنی مطیع که مدام دخترانش را می‌ترساند. از هر چه مرد می‌ترساند و نجابت و دخترانگی آنها را یادآوری می‌کند. نجابتی که دختران باید مدام نگران از دست دادنش باشند. اما همین زن هم بر سرش هوو می‌آید. انگار سرنوشت جزاین نمی‌خواهد. انگار برای این زنان جز دیواری در انتهای کوچه بختشان، نمی‌توان چیز دیگری متصور شد. رعنای هوو هم سرنوشتی جز این ندارد. زیباترین دختر روستا گویی از ازدواج با مردانی پیر در تقدیرش نیست. انگار تمام زنان این داستان محکوم هستند. زن و وطن هردو محکوم هستند. مثل سرنوشتی به هم گره خورده. گویی مردمان این سرزمین و بخت این زنان همیشه باید در کوچ باشند.

فصل چهارم به درون روابطی دیگر رسوخ می‌کند. روابطی از چشم هلاله به درون دنیای مردانه. درون فکر و دل مردانی که او می‌شناشد. مردانی مثل دکتر سعید، استادی کرمانشاهی در دانشگاهی از کشور سوئد. او که استاد هلاله است، شکل و نوع جنس رابطه اش با هلاله، خشم و حسد شیرزاد را به همراه می‌آورد. همچنین آشنایی هلاله با ابراهیم و نیز علاقه هلاله به پدر و اختلافات پدر و برادرش مجید در این فصل دیده می‌شود. این که چگونه مردان این سرزمین با یکدیگر برخورد می‌کنند و چگونه همدیگر را می‌بینند و حتی چگونه عاشق می‌شوند.

مرگ ابراهیم مثل بار عذابی بر دوش هلاله است. انگار باید تاوان چیزی را پس بدهد. روایت مرتب پرش دارد و از ماجرایی به ماجرایی دیگر گریز می‌زند و باز می‌گردد. روایت سبک و چهچه در منقار پیش می‌رود، رها و جاری، تعلیق پذیر و ادامه طلب. عطا نهایی زیر این بستر پر آب و شفاف، فصل به فصل مفهومی‌دیگر را به روایتش اضافه می‌کند و آرام و پر حجم، صدای آن چیزی را که مطرح می‌کند به گوش و چشم خواننده می‌رساند. گره‌ای از آنچه فرهنگ کرد در درون خودش تنیده نشان می‌دهد و می‌خواهد پیچیدگی سرگیجه آور زندگی را از نزدیک و متمرکز دنبال کند.

در فصل پنجم، رمان زبان به عشق می‌گشاید. انگاری از دل سنگ و کوه، چشمه‌ای زلال بجوشد. لباس هلاله از خاکی مردانه به آبی زنانه بدل می‌شود. رنگ خاک به آسمان می‌پیوندد و سوز و مهری، پایش را در میانه می‌گذارد.

در این فصل ((آخرین روزهای زندگی هلاله)) در میانه نفس گرفتگی جبری جغرافیایی و تاریخی، در میانه کوه و تیر و خون، در میانه هجرت و تبعید و دوری و دلتنگی، دستش را باز می‌گذارد. چشمی‌را می‌بندد و چشمی‌دیگر می‌گشاید. چشمه‌ی عشاق را نشان می‌دهد و آن زیبایی لطیف و آزمند را مثل ترانه‌ای روشن و طرب انگیز از گلوی رمان بیرون می‌آورد. فصل پنجم لبخندی در میانه درد است. آن کشیده ترین و معصومانه ترین لبخند.

در جای جای کتاب هلاله بیاد می‌آورد که نوجوانی در حین بازی از او بوسه‌ای خواسته و او در جواب سیلی بر صورتش زده است. جمال یا کمال؟ بیاد نمی‌آورد. جمال یا کمال؟ چه کسی از او طلب عشق می‌کند؟ زیبایی یا دانش؟ زیبایی یا ثروت؟ این سوال پژواکی ست که در سراسر رمان می‌پیچد. سرنوشت از او چه می‌خواست؟ سرنوشت آیا همان چاله و یا چاهی ست که بر سر راه او قرار دارد؟ گویی کتاب شرح این سرنوشت و چاه و چاله اش است. پیچیده و در خود تنیده و چیره. ماری قطور که وقتی به دورت بپیچد، درخت زندگانی ات را خرد و ریشه کن می‌کند.

در ادامه و در فصل ششم، خط بطلانی بر آن عشق و آن چشمه پاکی و لذت کشیده می‌شود. آتشی که در اجرای نمایش ژاندارک هلاله را به وحشت انداخته بود، در زندگی اش زبانه می‌کشد و سر و دم به او نشان می‌دهد. ابراهیم می‌میرد و جسارت هلاله فروکش می‌کند. روحیه جنگاوری هلاله مثل پوشش مردانه اش جایش را به رخت عزا می‌دهد و هلاله دختری افسرده و درمانده می‌شود. سرنوشت به کشور سوئد کوچش می‌دهد و در ادامه وا می‌داردش به ازدواجی صوری با شیرزاد. هیچ یک از مصائب و رفتارهای هلاله همراه با زور و داغ و درفش نیست. انتخاب است. این چشم باز دختری محکم و استوار است که او را به چاله و چاه سرنوشت هدایت می‌کند. نوک تیز و فولادین سرنوشت به خود زحمت نمی‌دهد تا به سوی او برود. این دختر است که مصمم و گشاده دست به سوی دشنه می‌رود. این سینه است که خود را به آهن می‌رساند.

فصل هفتم و هشتم، روی مساله حمله به هلاله تمرکز می‌کند و از طلاق و ربایش آرزو توسط شیرزاد می‌گوید. گویی داستان سینه خیز خودش را به اینجا رسانده است تا قد برافرازد و دیواری بلند را روبرویش ببیند. حالا دیگر روزنامه ها و رسانه های سوئد پر شده از مطالب و خبرهایی درباره این جنایت. انگشت هایی مرتبا فرهنگ مردسالارانه منطقه خاورمیانه را هدف می‌گیرند. انگاری این خنجری قدیمی‌که از نیاکان رسیده را در قلب فرهنگ منطقه فرو کرده باشند. با این پرسش اساسی که آیا این نوع خشونت و جنایت در وجود همه مردان خاورمیانه‌ای هست؟

در فصل آخر دکتر سعید رحمانی، خودش را به عنوان راوی و نویسنده این داستان متهم می‌کند. او خودش را از ابتدای نوشتن این کتاب، سایه‌ای افتاده بر سرنوشت هلاله می‌داند. مشخص می‌شود که سعید و هلاله به یکدیگر علاقه اند. سعید رحمانی به عنوان یکی از شخصیت های رمان، در اینجا در مقام و جایگاه عطا نهایی می‌نشیند. انگار نویسنده به دنبال این حقیقت می‌گردد که به عنوان فردی روشنفکر، کجای این جنایت و فاجعه ایستاده است. آیا می‌توانست از وقوع آن جلوگیری کند؟ آیا سرنوشت هلاله چاله‌ای تاریخی و مقدر است که جز افتادن درونش راهی نبوده و نیست؟ آیا ارتباط دکتر با هلاله فرش قرمزی ست که رفتن هلاله را به درون این چاه آسان کرد؟ راوی نوشتن این کتاب را شرحی از زندگی آدم هایی می‌داند که در خطوطی به هم پیوسته، سرنوشت هلاله را تا زمان اتفاق همراهی کرده اند. شرحی از آدم ها و فرهنگ و روابط و باورها. نگاه کردن به ردی که تا قلب هلاله کشیده شده است.

((آخرین روزهای زندگی هلاله)) کتابی روان و گشاده‌دست و مهربان و غمگین و شارح است که ملموس و باورپذیر و قصه‌گو نوشته شده. ترجمه‌ی رضا کریم‌مجاور چنان یکدست است که انگار این رمان کتابی است که به فارسی نوشته شده و اگر بیاد نیاوریم فراموش می‌کنیم که داریم ترجمه‌ی کتابی را به زبان کردی می‌خوانیم. ترجمه‌ی رضا کریم‌مجاور، لحن و ریتم دارد و پاکیزه و خوش‌خوان است و توانسته ارزش‌های روایی و حلاوت زبانی اثر را حفظ کند.

منبع: روزنامه آرمان ملی

درباره‌ی خانه کتاب کُردی

همچنین ببینید

کتێبی «مژاوا» بە قەڵەمی جان دۆست وەرگێڕان کرایە سەر زمانی کوردی سۆرانی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *