مرگ مكرر راوی

مرگ مكرر راوی

در بزرگداشت  محمد اوزون

كه سالهاي درازي بماند و بنويسد

عطا نهایی

وظيفة دشواري است نويسندگي. و دشواري وظيفه، روايتگري رنجي است كه اگر به كلام آيد هيچ واژه اي را ياراي تحمل آن نيست. و اين ظلمي است بر كلام و كلمه و نيز ظلمي بر رنج كشيده‌گي آدمياني كه هر روز و هر شب، هر ساعت و هر لحظه، بر درگاه خانة ذهن راوي مي‌كوبند به تضرع. گوئيا هم اوست كه بايد از فراموش شدنشان برهاند. و از چنگال تيز و خونين زمان، عفريته‌اي بنام تاريخشان باز ستاند. با كدامين توان و دستمايه؟ راوي را كه بجز قلمي ماية دستش نيست. پس جانمايگي مي‌خواهد ستيز با فراموشي. جدال با لحظه‌هاي فرٌار زمان و عفريتة همبستر ظالمان و جاعلان.

 راوي از جانش مايه مي‌گذارد. نويسنده براي نوشتن قصة زندگي هر آدمي ناگذير از مرگ است. از مردن. او مي‌ميرد. فروتن و متواضع. بي صدا و بي وداع. بي اشك و بي شيون. بي آنكه باري باشد در تابوتي بر گردة كسي. بي آنكه گوشه اي از خاك گورستاني را اشغال كند. او ميميرد. مرگي دوباره و چند باره. مرگي مكرر. مرگي كه پيشتر نيز آزموده است. در همة لحظات پيش از تولد يك قصه. و اينبار هم با اولين واژة قصة جديدش دوبار متولد مي‌شود. به هيئت راوي، و در كنار كس يا كساني كه بر درگاه ذهنش به صف نشسته‌اند. در انتظار روايت قصة زندگيشان. قصة رنجهاي بي آغاز و بي انجام. قصة بيمها و اميدها. بيم از آنچه كه بر سرشان رفته و مي رود، و اميد به آنچه كه انتظارشان را مي‌كشد. انتظارش را مي‌كشند. نويسنده گاهي با تولدي دوباره در كنار يك به يك اين آدمها و روايت زندگي پر از ادبارشان، از بيمها و اميدهاي تك تك آنان درمي‌گذرد تا به بيم و اميد جماعتي برسد. از تولد تك تك آنان بر پشت الاغي، يا بر تخته سنگ سخره‌اي، در اشكوب زندان، يا در اشكفت كوهي، زير ساية لولة تفنگي، يا بال سياة تياره‌اي با شكم برآماسيده از موشك و بمب، و حتا در فضاي نارنجي هوايي كه بوي پياز يا سير يا سيب گنديده مي‌دهد، نقبي مي‌زند به تولد ملتي در آغاز تاريخ. و آغاز تاريخ كردها به چند صد سال قبل مي‌رسد؟ يا چند هزار سال قبل؟ چه اهميتي دارد ملتي از قديمترين اقوام پاي در اين خاك گذاشته باشد؟ اگر چيزي براي اهميت داشتن وجود دارد، شايد ماندگاريست. و اين قوم هنوزاهنوز نيز بر اين خاك مانده است. گذشته از تاريخي پر از خون و خشونت، قتل و غارت و كشتاري كه بر او روا داشته شده به ناحق. گذشته از كوچ و آوارگي و از همة اينها بدتر و تلختر انكار وجود و هويتش. نويسنده در سنگر مقابل اين انكار تاريخي و مستمر مي‌خواهد هويت ببخشد، به يكايك آدمهاي قصه‌هايش كه نمونة آدمهاي فراموش شدة اين قومند. انسانهاي بلا كشيده و رنج ديده، انسانهاي غارت شده، زنان و مردان خانه و خرمن به آتش كشيده شده، و از شهر و ديار خود رانده شده.

چه كسي است كه لااقل دورادور، از بلاكشي نسل به نسل اين قوم بر خاك خودش، بي خبر باشد؟ خاكي كه زماني بخشي از قلمرو پهناور خليفة عثماني بوده و اكنون قسمتي از كشور تركية تورانيست. چه كسي است كه  از قتل و كشتار گروهيِ كردها، غارت و چپاول اموالشان و كوچ و آوارگي دسته جمعيشان به دست حكام تركيه لااقل در صد سال گذشته چيزي نشنيده باشد؟ از پناهندگيهاي بناچارشان به كوهها و دره‌ها. از شورشگري و مبارزاتشان. از جانباختگي و فداكاريشان. از اسارتشان و تن به زنجير و شكنجه، و گردن به تناب دار سپردن هايشان. بيگمان خيليها شنيده اند. لااقل از زبان و قلم عمال ظلم آنگاه كه از سركوب تركان كوهي و ياغيان بي فرهنگ فاتحانه گفته و نوشته‌اند. نه از زبان و قلم سركوب شده هايي كه نه ترك بودند و نه كوهي. تاريخ را گفتم ظالمان و جاعلان مي نويسند. قصه را اما شاهدان.

و محمد اوزون از خيل شاهدان است.  مرد ميانسال و خوش سيماي كرد، كه انگار بدون نرمخندي بر لبانش توان روبرو شدن با هيچ كسي را ندارد. همو كه وقتي لب به سخن گفتن مي‌گشايد انگار كسي در درونش محجوب و نجيب به گريستن نشسته است.

محمد اوزون نويسنده است. رمان نويس. مهم نيست  چه كسي شيوه و سبك و سياق كارش رامي‌پسندد يا نمي‌پسندد. چه كسي از زبان ، فورم و تكنيكها و شگردهاي روايتگريش خوشش مي‌آيد يا نمي‌آيد. چه كسي او را نقال مي‌خواند يا رمان نويسي مدرن. مهم اينست كه او به زبان مادريش مي‌نويسد. همة رمانهايش را به اين زبان نوشته است. به زبان كردي. زباني كه در كشور او هيچ رسميتي ندارد.هيچ متولي‌اي ندارد. فراتر از اين، وجود خارجي هم ندارد. اينرا حكام كشورش مي‌گويند. از سالها و دهها سال پيش، از آغاز سده‌اي كه گويا گذشته است ، مي گويند. آنهايي كه در طول همة اين سالها لشكر تا بن دندان مسلحشان را به سرزمين اوزون گسيل كرده‌اند. هزاران و دهها و صدها هزار از سربازانشان را روانة كوچه و بازار، كوي و برزن شهرها و روستاهاي كردستان كرده اند. توپها و تانكهاي ريز و درشتشان را در ميدانها و ميدانچه‌ها، بر سه راهي و چهار راهها كار گذاشته‌اند، تا مبادا كسي جرات كند و به زبان مادريش، (زبان كردي نه، كه چنين زباني اصلا وجود ندارد) به زبان وحشي تركان كوهي حرفي بزند و سخني بگويد.

جرات مي‌خواهد، به راستي هم جرات مي خواهد مادري در كنج خانه‌اش، به زبان خودش براي بچة شيرخواره اش لالايي بخواند. كاسبي در گوشه مغازة كوچكش، به زبان خودش مشتري بطلبد. وتازه اين همة رنج يك ملت نيست. گوشة كوچكي از تحقير يك ملت است. حتا پرهيز ناموجة فرزندان مبارز اين ملت از صحبت كردن به زبان مادريشان در ستيغ كوهها، بي توجهي احزاب و نهضتهاي آزاديخواه اين ملت نسبت به زبان مادريشان در سنگرها و اشكفتها و … همة اينها هم تنها سوية اندكي از تحقير يك ملت است. طلب بي‌جواب همة سازمانهاي ريز و درشت حقوق بشري از حكام اين كشور، تمناي ناپذيرفتني همة كشورهاي آزاد و دمكرات از آنان براي پذيرش هويت اين ملت، براي كسب مجوز روزانه يك ساعت (فقط يك ساعت!)  صحبت كردن و آواز خواندن به زبان اين مردم از طريق راديو و تلويزيون حكومت و … اينها نيز تحقير مضاعف اين مردم و زبانشان است.

محمد اوزون در چنين شرايطي به زبان مادريش مي‌نويسدو در چنين شرايطي به زبان مردمش رنجهايشان را روايت مي كند. او مرغ خوشخوان چنين طوفاني است. نمي‌دانم، شايد در كشور او و در ميان همتبارانش نويسندگان بزرگي وجود داشته باشند. ميدانم كه وجود دارند. از ميان اسلاف و حتا همعصران و هم نسلانش نيز كساني همچون ياشار كمال آثار داستاني بزرگي را خلق كرده اند. آثاري شايد بزرگتر و مهمتر از آنچه كه اوزون نوشته است، اما تفاوت كار او با همة آنان نپذيرفتن تحقيري است كه از كتمان زبان و انكار هويت مردمان همتبارش سر چشمه مي گيرد. او برخلاف آنان به زباني مي‌نويسد كه نه در مدرسه‌اي كه بر سر در آن به ناروا نوشته شده باشد شما ترك هستيد، بلكه در پستوي تنگ و تاريك خانة پدريش، و نه به زبان معلمي احياناً با لباس نظامي، بلكه از نجواهاي مهربانانة مادرش، ياد گرفته است. او به زبان ممنوعة مادريش از رنج و ادبار مردمانش مي‌نويسد. به زبان ممنوعة مادريش به شخصيتهاي قصه‌هايش هويت مي‌بخشد. و اين تنها هويت بخشي به چند شخصيت چند رمان نيست. هويت بخشي به خود و انسانهاي دوروبر، و ملتش است.

بدون ترديد اين را كساني كه زبان مادريشان زبان ممنوعه نيست درك نمي كنند. روشنفكران و نويسندگاني كه نوشتن به زبان مادريشان جرمي معادل شورش، قتل و بالاتر از حمل چند تُن مواد مخدر تلقي مي‌شود، نمي فهمند. محمد اوزون به اين اتهام نه، به اين جرم پذيرفته، مجبور به ترك وطن و تن دادن به تبعيد مي‌شود. تبعيد از وطن؟ اينرا ديگران مي گويند. آناني كه نمي دانند وطنِ نويسنده زبان اوست. آنهايي كه مي‌دانند، مي‌گويند محمد اوزون از سالها پيش، از اوان جواني، از هنگاميكه دستش قلم گرفته به اين تبعيد خود خواسته تن داده است. به نوشتن، نه فقط نوشتن، به زيستن در وطن زبان. زبان ممنوعة مادريش. و به مرگهاي مكرر. وتولدهاي مكرر در روزها و روزگاراني گذشته. در گذشته‌اي اصفا نگذشته. در كنار مردان و زناني كه فقط در خاطره و حافظة ‌جمعي مانده‌اند.

مانده‌اند؟

و محمد اوزون در همة اين سالها شاهد صديقِ پايمال شدن كرامتِ انسان در اين خاك بوده . راوي قصه هايي از گذشتة ناگذشتة ملتش. قصة رنج انسانهايي كه به كام عفريته فراموشكار تاريخ افتاده‌اند.

محمد اوزون اكنون پس از سالها دوريِ تن از زادگاهش، به ميان خوانندگان آثارش بازگشته است. بازگشته كه باز بميرد. تا با اولين واژة قصة جديدش، دوباره متولد شود. و اينبار شايد در كنار كودكي كه امروز و يا فردا بدنيا خواهد آمد. كودكي نه از خيل رفتگان.

محمد اوزون اينبار شايد راوي قصه اي باشد نه از گذشته و حتا اكنون. قصه‌اي شايد از آينده.

او نويسنده است. همانگونه كه سالها با قدرتِ تخيلش، خوانندگانش را به تماشاي دوزخِ گذشته و برزخِ اكنون كشانده ، مي‌تواند ما را به سُيري در بهشت آينده مهمان كند.

بهشت!؟

چنين باد.

۱۵/۹/۲۰۰۷

 

(این متن در شهریور ماه ۱۳۸۶ چند هفته قبل از مرگ محمد اوزون، نویسنده نامی کرد، نوشته شده است. یادش گرامی باد.)

 ئەم بابەتە تایبەتە بە ماڵی کتێبی کوردی و بڵاوکردنەوەی بە ئاماژەدان بە سەرچاوە ڕێگە پێدراوە.

درباره‌ی ماڵی کتێبی کوردی

همچنین ببینید

بەردینە، ڕۆمانێک ڕۆنراو له سەر بناغەکانی قایەت، مێژوو، بەیت و بن زاراوەیەکی کۆن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *